چند مکالمه جالب دیگر
در سریالی که اخیراً در شبکه سوم سیما پخش میشود، مکالماتی که نکتههای ارتباطیِ جالبی در آن نهفته است مشاهده میشود که من آنهایی را که بهنظر جالب میرسند را در این ارسال و ارسالهای دیگر ارائه میدهم. خوشحال میشم اگه نظرتون رو درباره اونها بدونم.
رایلی دزدکی میره خونه رقیبش تا از نحوه شعبدهی اون سردربیاره، که رقیبش (هاوی=هاوارد جانسون) برای برداشتن کیف پولش برمیگرده و اونها با هم روبرو میشن. مکالمه اونها:
هاوی: سلام
رایلی: هی، سلام
-دنبال این بودی؟
-ببین، میدونم نباید میومدم اینجا
-آره، نباید میومدی
-ببین هاوی، من واقعاً معذرت میخوام، من خیلی واسه امتحان فردا اضطراب داشتم و میدونستم که تو یه چیز عالی داری، فقط اومدم اینجا تا بدونم دارم با چی رقابت میکنم.
-هوم، اینقد بدبخت اینی که به انجمن شعبدهبازا راه پیدا کنی؟
-آره، ترحم برانگیزه!
-میتونم از دور حذفت کنم.
-اگه جای تو بودم، میکردم.
-[مکث کوتاه با لبخند از سوی هاوی و سپس:] همه اشتباه میکنن، نه؟ به امید اینکه اونکه سزاواره ببره. [سپس دستش را برای دستدادن دراز میکند] واقعاً میگم!
-باشه، ممنون.
در قطعهای دیگر از این قسمت:
رایلی با استفاده از تواناییهای دوستش (جین) یک شعبده خارقالعاده انجام میده که از شعبدهی هاوی جالبتر بهنظر میرسه. اینجا هاوی بهناگهان درخواست میکنه که مشابه اون رو اجرا کنه و عبارت زیر رو میگه:
این یه چالش بزرگه! اجرای حقّهی یه شعبدهباز دیگه بدون آمادگی قبلی، بدون تمرین، با همون شرایط!
هاوی یک انسان معمولی نیست، و در واقع کارهاشو با تواناییهای خاصّش به انجام میرسونه و به اسم شعبده نمایش میده. رایلی سعی میکنه که این قضیه رو اثبات کنه اما لو میره و هاوی اون رو به یهجای متروکه میبره. گفتگوی زیر در اونجا بینشون اتفاق میفته:
هاوی: شاید تو درست بگی و تواناییهای من از یک ژن جهش یافته باشن. ولی رایلی بهنظر من این اصلاً اهمیتی نداره.
رایلی: اهمیتی نداره؟! معلومه که داره.
-چرا؟
-برای اینکه تو حقیقت و میدونی.
-جادو (شعبده) همش دربارهی پنهان کردن حقیقته. استفاده از توهم برای تکمیل یه حقّه.
-زندگی تو حقه نیست هاوی. اگه مشکل ژنتیکی داری باید بهش رسیدگی بشه.
-یعنی چی رسیدگی بشه؟
-[نفس عمیق]
-رایلی، میخوای بقیهی عمرت رو تو قفس یه خرگوش زندگی کنی؟
-ما میتونیم بهت چیپ بزنیم.
-چیپ بزنیم؟!
-یه چیپ کوچیکه که بار الکتریکی ساطع میکنه.
-و به جادوی من پایان میده.
-این جادو نیست هاوی.
-همهی زندگیم پدرم رو میدیدم که حس حیرت و رازآلودگی در تماشاگرا بهوجود میآورد. من هم میتونم این کارو بکنم. من تو یا تیمت رو درک نمیکنم رایلی؛ برای چی باید بخواین به یکی مثل من چیپ بزنین، من خطرناک نیستم.
ربطی به این نداره که ما چی میخوایم. به مرور زمان به ما ثابت شده که هر نرویی [انسانهای خارقالعاده] بالقوه خطرناکه.
-چرا؟ چون متفاوتم. چون میتونم کارهایی بکنم که بیشتر مردم نمیتونن. راجع به انیشتین یا هاوکینگ هم میشد همین رو گفت. موتزارت چی؟ وقتی چهار سالش بوده آهنگ میساخته، به اون هم چیپ میزدین؟
-البته من شک دارم که موتزارت نرو بوده باشه.
-اگه بود چی؟
-میدونی مشکل تو چیه رایلی؟
-طنابپیچ شدم به یک صندلی. [هاوی اون رو به یک صندلی بسته بود]
-شما میترسین.
-میترسیم؟! از چی میترسیم؟!
-هرچیزی. هرچیزی که درکش نمیکنین. بهجای اینکه از موقعیت لذت ببرین، سعی میکنین ازش سردربیارین و منطقش رو بفهمین.
-معلومه
-واسه همینه که اینقدر عاشق کامپیوتر هستی.
-اونا قابل اطمینانن.
-تو زندگی همینه که مهمه؟ اطمینان؟! پس لذت رازآلودگی چی میشه؟ عشق؟! اولین باری که دیدی یه نفر تو یه چشم بههم زدن یه گربه رو به یه ببر بزرگ تبدیل کرد، یادت رفته؟ قبل از اینکه شروع کنی به محاسبه و دنبال یه منطق واسه اینا گشتن، لحظهای نبود که فکّت بیفته و قلبت بیاد تو حلقت و تنها یه چیز به ذهنت برسه؟
-واو! [Wow-تعجب زیاد در انگلیسی]
-میخوای اینو بگیری؟ از بچّهها، از آدم بزرگا، از خودت؟